

برچسب ها : برج میلاد , زندگی مورچه ها , عکاسی ,

ذلیخا گفت: « این اوست» و با اشارهاش ندیمه ها پرده از
برابر یوسف كنار كشیدند. وضوح خورشید را از چشمهای یوسف میشد دید. گونه های گل
بهی رنگش انگار گلی تازه روییده بودند كه نمی باران خوردهاند و حالا در درخشش
آفتاب برق میزنند. سَروی در قامتش بود و موهایش مجنونتر از بید آویخته بود. از
كیفیت ورود من به ذلیخا با نفرت روی گرداند. ذلیخا گرم بود. گفتم: «فراموشت نشود،
ذلیخا. لوند باش!»
ذلیخا به حیرت زنان پوزخندی زد و چون دستشان را خونی دید، بلند خندید. تن را در
چرخشی به دور یوسف تاب داد. گفت: «مقدمت گرامی باد، یوسف. ای رعناتر به خود. ای
زیباتر به خود. ببین كه از شوق دیدارت میوه سالم میماند، دست میبُرند!» و در
دایرة زنان تكیه داده به مخده چرخ زد و دستش را برابر چشم مبهوتشان رقصاند. گفت:
«هی... هی... حواستان كجاست؟» و ناگاه شعلهای شد در برابر یوسف كه تا شانة او
زبانه میكشید.
بلند گفتم كه همه بشنوند: «آخر چرا نباید پروانهای عمرش را صرف شهد چشمان تو كند،
ذلیخا؟» و یوسف را زیر نظر گرفتم. سرش پایین بود. ذلیخا لبخند زد، سر خم كرد تا
چشم در چشم یوسف بدوزد. گفت: «نگاهت را از ما دریغ نكن یوسف.» و رو به زنان گفت:
«سرسخت است.» و دست برد تا بازوی یوسف را بگیرد. یوسف عقب رفت.
گفتم: «كدامشان را میپسندی؟ خوب نگاه كن. زشت نداریم. چهل حوری و همه آماده.» و
سر در گوشش فروبردم و آهسته گفتم: «هرچند تو به ذلیخا مایلی. از نگاهت پیداست.
آفتی است، نه؟»
گفت: «خدایا، مرا از شر این ملعون محفوظ بدار.»
گفتم: «ای نادان!»
ذلیخا گفت: «اقرار كنید، از او زیباتر دیدهاید؟»
زنان گفتند: «حاشا» و خون رنج یوسف را مكیدند.
گفتم: «به آقا حوری عرضه میكنم، لعن میشنوم. چرا؟ چون با یك غمزه آه از هر مرد
برمیآورند؟ این دیگر غرور نیست كه به خرج میدهی یوسف، لجبازی است.»
گفت: «دلیل حرص تو را بر وسوسة خود میدانم.»
گفتم: «بحثهای جدی باشند برای بعد.»
گفت: «خدایا، هیچ كس را چون ابلیس از لطف خود ناامید نكن.» و چون دید از رو
نمیروم، گفت: «چه رنجی میكشی بدبخت!»
پوزخند زدم.
گفت: «میدانم كه برآنی تا با اغوای آدم تسكینی بر رنج بیپایان لعنت خداوند
بیابی.»
گفتم: «برو ببینم، بابا.» و بر زنان وزیدم. طوفانی، و یوسف را مركز دایرة چشمانشان
كردم. پلك نمیزدند.
ذلیخا گفت: «دریغ از یك نگاه. باور كنید ناز او بر ما از ناز ما بر شوهرانمان
بیشتر است.»
زنان را مستانه خنداندم. از بیست لب بوسه به سوی یوسف شدم و از هفده چشم چشمك به
او زدم.
ذلیخا گفت: «یا شاید چون خود اینقدر زیباست، دیگر هیچ زیبا رویی به چشمش نمیآید.
این طور است، یوسف؟»
گفتم: «بدبختانه، باید بپذیریم كه یوسف اُمُل است.»
ذلیخا گفت: «اما خودمانیم، صد ماه هم كه در آسمان باشند، با حضور خورشید محو
میشوند.»
زن ساقی ملك گفت: «بگو هزار ماه!»
ذلیخا صورتش را نزدیك صورت یوسف برد. گفت: «میبینی؟ آتش اینان از من تیزتر است.»
و خندید. گفت: «اگر من به تنت پیرهن دریدم، اینان پوست میدرند.»
میان زنان چو انداختم: «یوسف فرشته است.»
همهمه شد. زن ساقی ملك به تظاهر برخاست. گفت: «آخر آدمی كجا اینچنین است كه اوست؟»
زن حاجب ملك همچنان كه برمیخاست، گفت: «آری، او فرشته است.»
ذلیخا گفت: «احساساتی نشوید، خواهرها. بنشینید. خواهش میكنم. من به شما اطمینان
میدهم كه یوسف فرشته نیست. او مرد من است.» و با مهر به یوسف نگاه كرد. سرش را
با غرور بالا گرفت. لبخند زد. گفت: «مرد من...» و دست نیازش را سوی یوسف دراز
كرد.
زن وزیر گفت: «پس او فرشتهای است در هیأت مردی.»
ذلیخا خندید. گفت: «دست بردارید.»
زن طباخ ملك بغض كرده بود. گفت: «الهی درد نگیری.»
گفتم: «اشكت را توی مشكت نگهدار، خواهش میكنم.»
زن كاتب ملك گفت: «اگر او فرشته نیست، پس چرا مرا یاد خوبی انداخته؟»
زن وزیر گفت: «و مرا یاد مهربانی؟»
زن وزیر (ظاهراً اشتباه است، در اصل كتاب هم همین بود) گفت: «دلم میخواهد كودكی
را شیر بدهم.»
زن حاجب گفت: «و من فقیری را طعام .»
زن ساقی گفت: «من دیگر از این پس با زیردستانم نرم رفتار میكنم.»
زن طباخ گفت: «چكار دارم بدگویی مادر شوهرم را بكنم؟»
نزدیك بود از چهل چشم فروبچكم. فریاد زدم: «بس كنید، من اینجا جان نمیكنم كه شما
با فرشتهها همكاری كنید.» و شعر در شاعره شدم. برخاست. گفت: «چشمهای یوسف آسمان
است در پرستارهترین شب، و حتماً از سنگینی آن همه ستاره اینچنین به زیر افتاده
است.»
رقص در زن ساقی شدم. آمد میان. شروع كرد. زنان را به دست زدن دعوت كرد. خواند:
«ماشاء الله، ماشاء الله.»
آواز زنان شدم: «ماشا، الله.»
ماشاء الله به یوسف.
ماشاء الله.
دست شاعره را بالا آوردم. مگر میشود این بازوها به چشم یوسف نیایند؟
خواند: «هدیة جمالِ او آینه.»
رقص در زن ساقی ملك شدم. خواند: «ماشاء الله به قدش.»
ماشاء الله.
ماشاء الله به چشمش.
ماشاء الله.
گفتم: «خوب است، همین طور ادامه بدهید.» و در دلشان چنبره زدم.
ذلیخا حبهای انگور پرت كرد سوی زن ساقی تا از برابر یوسف دورش كند. خندیدند.
گفتم: «ذلیخا، عزیزم، دوست دارم در این یك مورد با هم همكاری صمیمانه داشته
باشید.»
زن ساقی نشست. با تكان جا به جای پیرهن تنش را خنك میكرد. دانههای عرق بر پشت
لبانش شدم. كاش یوسف نگاه كند.
زن وزیر گفت: «اصلاً چرا از خودش نمیپریسد؟ به او نمیآید دروغ بگوید. هان، یوسف؟
تو فرشتهای یا آدمی؟ پری نباشی؟»
گفتم: «چرا از شدت شوق در آغوش نمیفشریدش، نمیچلانیدش؟»
یوسف گفت: « منم بندة خاص خدا...»
ذلیخا گفت: « نه نه نه نه، تویی بندة خاص من. این فراموشت نشود.» و رو به زنان
تأكید كرد: «بندة خاص من است.»
زن طباخ به گونههای زن ساقی فوت كرد. به یوسف گفت: «سرپا خسته میشوی، عزیزم.
بنشین.»
گفتم: «هیچ به لطف آغوش او فكر میكنید؟»
آه كشیدند.
ذلیخا گفت: «یوسف آموخته برابر بانوی خود بایستد.»
زنان گفتند: « اوه، ذلیخا... سنگدل نباش.»
به ذلیخا گفتم: «برای اینكه بنشیند شرط تعیین كن. میفهمی كه؟»
ذلیخا گفت: «پس باید كنار من بنشیند.»
زن ساقی گفت: «قرعه بكشیم.» و خندید. به زن طباخ گفت: «این جا را هم فوت كن.»
یوسف گفت: «ایستاده راحتترم.»
ذلیخا گفت: «حالا كه او حاضر نیست كنار من بنشیند، من كنارش میایستم.» و خود را
بر زمین خزاند و بر پای یوسف چون نهالی رویید. عطر تنش را سوی یوسف بردم. نفس كه
نمیتواند نكشد!
زن ساقی گفت: «تو خوب فوت نمیكنی.» و رو به زنان گفت: «جای آن كه مرا فوت كند،
برای یوسف آه میكشد.»
خندیدند.
زن ساقی لبهایش را غنچه كرد. گفت: «من فوت یوسف را میخواهم.»
ریسه رفتند.
ذلیخا گفت: «آهای... دیگر نشنوم.»
زن وزیر گفت: «زبانت را قورت دادهای، یوسف جان؟» و ریسه رفت.
زن طباخ گفت: «اگر میدانستم با خودم تخم كبوتر میآوردم.»
ذلیخا گفت: «اذیتش نكنید.»
زن كاتب گفت: «خجالتی است.»
زن ساقی گفت: «بمیرم.»
زن خزانهدار گفت: «خجالت نكش، عزیز جان، غریبه كه نیستیم.»
زن حاجب گفت: «آره، محرمیم.»
ذلیخا گفت: «برایشان تعریف كن چه خوابی دیدهای، مامان جان.»
ریسه رفتند.
گفتم: «خوب است. دارم امیدوار میشوم.»
زن وزیر گفت: «حتماً خواب تو را دیده كه اصرار به گفتنش داری، هان؟»
ذلیخا انگشت اشاره را تكان داد. گفت: «من در خوابهاش هم هستم.»
زن ساقی گفت: «پس تو خوشبختترین زن زمینی.»
ذلیخا گفت: «و تو هم لودهترینی.»
زن ساقی گفت: «من فقط به یوسف رشك میبرم.»
ذلیخا گفت: «پس تا زندهای، بسوز.»
زن ساقی گفت: «در آتش عشق او؟»
زن وزیر گفت: «دست بردارید، شما هم. وقت گیر آوردید؟ بگذارید خوابش را تعریف
كند.»
ذلیخا گفت: «خدمتش میرسم، به وقتش.» و فریاد زد: «شراب.» و رو به یوسف گفت:
«میگویی یا بگویم؟»
یوسف گفت: «مرا در رؤیا خورشید و ماه و یازده ستاره سجده كردند.»
پوزخند زدم. گفتم: «ما این حرفها را كهنه كردهایم، بابا. سجده، سجده!»
یوسف گفت: «پدر گفت خدا تو را بر میگزیند.»
ذلیخا گفت: «و دیدی كه بر گزیدم.»
یوسف گفت: «و علم تأویل خواب به تو میآموزد.»
ذلیخا گفت: «منظورش این بود كه رموز عشق را به تو میآموزم.»
یوسف گفت: «و نعمت را بر تو تمام میكند.»
ذلیخا گفت: «چه خواستهای كه در اختیارت نگذاشتهام؟»
پوزخند زدم. گفتم: «گویا یك قبلة دیگر برای فرشتههای سربهراه عَلَم شده.»
یوسف گفت: «برادرانم مرا در چاه انداختند.»
گفتند: «برادرانت! چرا؟»
ذلیخا شانه بالا انداخت. جام شرابش لبپر زد. گفت: «حسادت، جوونی!»
زن كاتب گفت: «چه سنگدل!»
زن طباخ گفت: «چه طور دلشان آمد؟»
یوسف گفت: «به اغوای شیطان.»
گفتم: «پای ما را هم كشیدی وسط؟»
گفتند: «لعنت برتو.»
گفتم: «لعنت بر خودتان. بر جد و آبادتان.»
زن كاتب گفت: «كدام بدی است كه از او برنخیزد؟»
گفتم: «مزخرف نگو، زن. جای آنكه از من بنالی از شر نفس لئیم خودت بنال.» و به
سویشان هجوم بردم. فریاد زدم: «چرا تلبیس خود را گردن من میگذارید؟ درست است كه
من اغوا میكنم، اما شما چرا اغوا میشوید؟ و بد نیست بدانید با كسی طرفید كه
جنسش از آتش است، و آتش برتر از گل است. این فراموشتان نشود.»
یوسف گفت: «خاك آتش را خاموش میكند.»
پریدم میان مجلس، نعره زدم: «خاموش كن، ببینم.»
زن وزیر گفت: «اگر گذاشت حواسمان جمع باشد.»
گفتم: «لیاقتتان در حد شنیدن همین داستانهای سوزناك است. زنید، دیگر.»
زن طباخ گفت: «ولش كنید. بگو یوسف جان، در چاه چه كردی؟»
یوسف گفت: «صبر بر مشیت خدا كردم.»
گفتم: « مگر كار دیگری هم از دستت برمیآمد، كلك؟»
زن وزیر گفت: «شانس آورده ماری، عقربی نیشش نزده.»
زن طباخ گفت: «تاریك بود؟»
ذلیخا گفت: «فكر نكنم مار و عقرب چراغ روشن كنند.»
زن كاتب گفت: «حتماً خیلی هم ترسیده بودی، نه؟»
یوسف گفت: «دلم از حضور خدا آرام بود.»
گفتم: «فكرش را بكنید: یك بچة هفت هشت ساله، تنها در چاهی عمیق و تاریك چه طور
میتواند آرام باشد؟ از آن دروغگوهاست!»
گفتند: «وای، یكی نیست ما را از شر این برهاند؟»
گفتم: «كاری نكنید چاك دهنم باز شود، ها.»
ذلیخا گفت: «زودتر به آن جا برس كه من هستم.»
یوسف گفت: «سقای قافلهای مرا جای آب با دلو از چاه بالا كشید.»
زن طباخ اشكش را پاك كرد. گفت: «عجیب است.»
زن كاتب گفت: «تو را كه دید چه كرد؟»
یوسف گفت: «فریاد زد به به از این بشارت.»
ذلیخا گفت: «شانس آورده جای آب ننوشدهاندش.»
زن كاتب گفت: «بعد چه شد، عزیزم؟»
یوسف گفت: «مرا فروختند.»
زن كاتب گفت: «حتماً به بهایی آن قدر گران كه كاروانیان به ثروت رسیدند.»
یوسف گفت: «برعكس، ارزان فروختند.»
گفتم: «بیشتر از آن نمیارزیدی.»
زن سردار گفت: «به كی؟»
یوسف گفت: «معلوم است.»
ذلیخا برخاست. دو پر پیرهنش را گرفت. تعظیم كرد. گفت: «من وارد میشوم.» و نشست.
زن طباخ گفت: «باقیش را دیگر میدانیم.» و اشكش را پاك كرد.
ذلیخا گفت: «از گریهتان پیداست دیگر مرا پشت سر ملامت نخواهید كرد.»
زن خزانهدار گفت: «چطور میتوانیم وقتی میدانیم خود از این پس ملامتی
دیگرانیم؟»
گفتم: «اعتراف از این صریحتر، یوسف؟ حالا چه میگویی؟»
یوسف گفت: «از شر تو پناه میبرم به خدا.»
ذلیخا در تالار به راه افتاد. گفت: «آری، شما همه مرا ملامت كردهاید كه عاشق غلام
خود شدهام. این است آن غلام. آیا سزاوار ملامت بودهام؟ اگر بودهام كه وای بر
زخم دستهای شما.»
زن خزانهدار گفت: «اگر او را زودتر به ما نشان داده بودی، هرگز ملامت
نمیشنیدی.»
ذلیخا گفت: «اگر مرا از خود نمیراند، هرگز به شما نشانش نمیدادم.»
زن كاتب گفت: «از چه میترسیدی؟ از زیبایی ما؟ اگر زیباییت از یوسف بیقدر میشود،
از ماكه رونق میگیرد.»
ذلیخا گفت: «از زیباییتان نمیترسم، نه، از مكرتان میترسم.»
زن ساقی خندید. گفت: «میخواهی بگویی خود به اندازة زیباییت مكار نیستی؟»
ذلیخا رو به یوسف چرخید. گفت: «در برابر این غلام نه زیبایم نه مكار. در او نه
زیباییم اثر كرد نه مكرم. و میدانم اگر به پایش هم بیفتم، بی اثر است، نیازم را
جواب نمیدهد. این غلامك كه كودكیش را پروردم تا از جوانیش بهره برم.» و اشكش را
پاك كرد. گفت: «مسخره است، او غلام من است، من اسیر اویم. تصورش را هم نمیتوانید
بكیند. كار بر عكس بود. من از پی او میدویدم نه او از پی من. من جامه بر تن او
دریدم نه او جامه بر تن من. او خود را از میل من رهانید نه من از میل او خود را.
هوم... كدام زن این چنین سرشكسته شده است كه من؟» و به طرف یوسف رفت. گفت: «قسم
به زیباییش، اگر به دل من رفتار نكند، جایش در سیاهچال است.»
زنان گفتند: «ذلیخا!»
گفتم: «شنیدی؟ سیاهچال! باز هم لجبازی كن.»
یوسف پوزخند زد. گفت: «انگار سرنوشت من با چاه رقم خورده است.»
ذلیخا گفت: «یا من برای او یا هیچ كس. از این مطمئن باشید.»
گفتم: «حیف از این همه زیبایی نیست؟»
ذلیخا فریاد زد: «گوش كن، یوسف. یا عشق مرا بپذیر و عزیز شو یا ردش كن و خوار
شو.»
یوسف گفت: «خدایا عزت از تو میخواهم.»
ذلیخا پنجههایش را مشت كرد و بالا آورد. گفت: « نزدیك است از رنج غرورش پیر شوم.»
و در خود فرو رفت. گفت: «از جلو چشمم دور شو كه از تو جز سرشكستگی ندیدم. گم شو.»
و گریه كرد.
گفتم: «به جوانیت رحم كن، یوسف.»
زن وزیر گفت: «ذلیخا، عزیزم، از تو این رفتار بعید است. و دست بر شانة ذلیخا
گذاشت.»
زن كاتب گفت: «برخشم خودت مسلط شو.»
ذلیخا گفت: «كاش میفهمیدید چه میكشم، كاش میفهمیدید.»
گفتم: «برای یك مرد چه سعادتی از این بالاتر كه ذلیخایی برای وصلش لابه كند؟»
یوسف كفت: «اگر تو از لعن خدا بر خود راضی هستی، من هم خود را به لعنش گرفتار
میكنم.»
خیره نگاهش كردم. در چشمهایش معصومیت آدم بود پیش ازخوردن میوة ممنوع، و بر زبانش
سرزنش آدم پس از خوردن آن. گفتم: «حرف خدا كه پیش میآید، من صادق میشوم.» و
جسمیتم را بر او، زیباترین انسان عرضه كردم تا خود را از چشم او تماشا كرده باشم،
تا او آینة من كه آینة باطنم باشد. در شفافیت نگاهش از كبودی رنگ خود منزجر شدم،
و آرزو كردم كاش من هم دو چشم داشتم. گفتم: «من از اغوای آدم لذت نمیبرم، یوسف.
و باور كن از اغوای او رنج همیشة حسرتم دو چندان میشود. كاش میدانستی چقدر از
خود بیزارم میكنند وقتی قدر شرافتی را كه خدا بر آنان عطا كرد، نمیدانند.
شرافتی را كه من ابدیتم را در گرویش سوزاندم. آه اگر خدا مرا مخلوق اشرف میكرد،
لحظهای از ستایشش بازنمیایستادم.»
ذلیخا گفت: «خشمم از ناامیدی است. میتوانید بفهمید؟»
گفتم: «اما تو، یوسف، دلم را سخت برای لطف خدا تنگ كردهای. حرفم را باور
میكنی؟»
یوسف گفت: «باور میكنم.» و لبخند زد. میدانست رام اویم.
گفتم: «لذتی را كه از سرافكندگی در برابر تو میبرم، بیشتر از زجری است كه از
سربلندی در برابر اینان میبرم. باور میكنی؟»
زن كاتب گفت: «آخر كجای دنیا دلبر سركش را با خشونت رام كردهاند؟»
ذلیخا فریاد زد: «چرا همهتان مرا سرزنش میكنید؟ چرا از او نمیخواهید دست از
غرور و لجبازی بردارد؟»
زن ساقی گفت: «صبور باش، ذلیخا. به راه میآید.» و به یوسف نزدیك شد. دستش برای
نوازش جعد موی بلند یوسف تا نیمه راه پیش رفت. آه كشید. گفت: «راستی، آیا مردی
هست كه اسیر زن نباشد؟»
گفتم: «یوسف كه اسیر ابلیس هم نیست.»
ذلیخا گفت: «برابرت ایستاده، مردی كه اسیر زن نیست.» و میان یوسف و زن ساقی
ایستاد. گفت: «یا شاید اسیر من نیست؟»
گفتم: «او شرافت خود را ارج میگذارد. كاش میدانستید.»
ذلیخا دستش را برای نوازش پیش برد. دستی از یوسف به او نرسید. ذلیخا گفت: «یوسف!»
و پیشتر رفت تا مگر مهر یوسف در بر گیردش. مهر یوسف را در حضور زنان بیشتر
میخواست. گفت: «عزیزم، خشمم را به دل نگیر. من كجا طاقت آزار تو دارم؟ من كه به
امید وصال تو زندهام. من كه رسوایی را با عشق تو به جان میخرم.»
یوسف چشمهایش را بست. گفت: «خدایا، مرا به بند كن اما بندیِ اینان نكن. جهل را بر
من راضی نشو. ارادهام را راسختر از وسوسة اینان گردان.» و به سوی در رفت.
ذلیخا فریاد كشید: «آن قدر گستاخ شدهای كه بیاجازة من مجلس را ترك میكنی؟» و
آستین او را به خشم كشید. گفت: «اگر از محبت من اینچنین گستاخ شدهای حتماً از
خشمم رام میشوی.»
به خشم او پوزخند زدم همچنان كه بر مكر خویش.
یوسف گفت: «من خود را در آتش عشق تو نمیسوزانم، ذلیخا»
ذلیخا گفت: «پس برو در تاریكی بپوس.»
یوسف گفت: «تا رضای خدا چه باشد.»
ذلیخا گفت: «این رضای من است.»
یوسف گفت: «پس حتماً رضای پیرزنان در چین و چروك چهرهشان هم نقش دارد.»
ذلیخا گفت: «منظورت از پیرزن منم؟»
یوسف گفت: «مطمئنم كسانی كه در خاك خفتهاند، راضی به ترك دنیا نبودهاند.»
فریاد كشیدم: «سخت هوای لطف تو را دارم، ای خدا. آیا امیدی هست؟»
ذلیخا گفت: «میبینید جواب محبتهایم را چطور وقیحانه میدهد؟ آیا حق دارم به
سیاهچال بیندازمش؟»
زنان گفتند: «آه، ذلیخا! چطور دلت میآید؟»
یوسف گفت: «من عشق تو را سیاهتر از سیاهچال میدانم.»
نعره زدم: «ازتان بیزارم، خانمها.»
1368 ه.ش.
علی مؤذنی
در امتداد عصر ماشین ها.. در انتهای سیمانی ترین دولت شهر جهان.. پشت آن پیچ تند.. کوچه باغی هست، هنوز هم سبز..هنوز هم سرشار..! چه زیبایی هایی.. سفر شاخه ها به کوچه، درمسیر کوهستانی دیوار.. بوی نان همسایه،ربنای گلدسته ها.. هم آغوشی سرخی یک سیب با آبی یک حوض.. و یقینا آواز ماهیان سرخ شوخ . . .. ونسیم می آید،و کمی بوی چوب .. در انتهای این کوچه باغ، دلش هراسان است از تنفس سیمانی دور دست ها،خانه ای که هرروز، توهم تولد یک برج، پیرترش میکند!! |