
برچسب ها : به امید بهترین تغییرها , داستان های منصور کبیر , نویسندگی , داستان های اونجوری , داستان های بهشت و برزخ , داستان اونجوری , داستان خفن ,
دسته بندی : کافه طنز , کافه جالب انگیز , کافه داستان , داستان های منصور کبیر ,

با بستن در خونه، نصف جملات مادرم رو که میگفت « حسام بیا این یه لقمه رو هم بخور» پشت در گذاشتم و با دهنی پر گفتم مرسی، که البته صدای من هم پشت در موند.
کیفمو روی راه پله گذاشتم و با عجله مشغول بستن بندهای کفشم شدم...که بسته نبسته پشیمون شدم و برای جبران زمان از دست رفته ام کیف رو برداشتم و تصمیم گرفتم بند کفش هارو داخل آسانسور ببندم. آسانسور طبق معمول که آخرین و اولین مسافر هر روزش من بودم،طبقه ما ایستاده بود. دکمه طبقه همکف رو زدم و نشستم به بستن بند کفش هام. به محض حرکت آسانسور منتظر آهنگ ملایم همیشگی بودم که با یه آهنگ ریتمیک تند مواجه شدم. باز هم این آقای حسنی؛مدیر ساختمون، یک چیز جدیدی رو برامون ارمغان آورده، که اینبار تغیر آهنگ آسانسور از تازه ترین ابتکاراتش بود.
بی خیال آهنگ شدم و به ادامه بستن بند کفش هام مشغول شدم که شوفر آسانسور گفت «طبقه دهم....خوش آمدید!»
همونطور که کف آسانسور نشسته بودم، با تعجب سرمو بلند کردم که ببینم این مسافر جدید کیه که این وقت صبح میخواد با من همسفر بشه. در آسانسور باز شد و یه دختر 18-19 ساله با چشمای خواب آلود داشت داخل آسانسور میشد و با دیدن من یهو شوکه شد و یه جیغ ریز کشید و گفت: «یا حسین» و کمی عقب کشید.
من که خودم از جیغ دختره، شوکه شده بودم، از جام بلند شدم و گفتم: «خانوم چته؟ مگه جن دیدی؟ ترسیدم»
-شما ترسیدی؟ رو، رو برم به خدا! خوابیدی کف آسانسور ساعت 5 صبحی انتظار داری چی کار کنم؟
-یجور می گید خوابیدی انگار جا انداختم؟ داشتم بند کفش امو می بستم. حالا بیاید تو درو ببندید، داره سوز میاد،تازه گرم شده بودیم......خخخ... .
که با دیدن چشم غره دختره سریع صدامو جدی کردم و گفتم: « خخخ خیلی ببخشید...دیرم شده»
دختره وارد شد و بغل من ایستاد. آسانسور شروع به حرکت کرد.
زیر چشمی از داخل آینه داشتم قیافه اش رو نگاه میکردم، عصبی به نظر می رسید. نیش ام کجکی باز شده بود. ییهو از تو آینه عصبانی نگاهم کردو من سریع نیش امو بستم و با ریتم آهنگ پخش شده گردن امو تکون میدادم.
به محض باز شدن درب آسانسور دختره با عجله خارج شد و به سمت در خروجی حیاط رفت.
من به سمت پارکینگ رفتم و سوار ماشین شدم. چون عجله داشتم دیگه منتظر گرم شدن ماشین و یک دقیقه خلاص کار کردن نموندم. وقتی از سر کوچه وارد خیابون اصلی شدم، دختره رو در حالی که خودشو تو ژاکتش جمع کرده بود و منتظر تاکسی بود رو دیدم. تو اون ساعت و سرما، سگ رو میزدی بیرون نمی اومد؛ البته بلا نسبت من که نزده، بیرون بودم. سرعت ماشین رو کم کردم و آروم نزدیکش شدم. با سرعت 10تا از کنارش رد شدم و از تو شیشه در حالی که نیش ام تا بناگوش باز بود باهاش چشم تو چشم کردم و رد شدم. شاید این تبادل نگاه چند ثانیه طول نکشید ولی به اندازه یک سال دل منو شاد کرد. از تو آینه بغل دیدم که داره بهم نگاه میکنه و زیر لب فحش میده.
***
با سلام
چند شب پیش اتفاقی پیش اومد که دلم نیومد
با شما درمیان نذارم. حدود ساعت 8 شب که همکاران به اتاق رست رفته بودن و اینجانب
به اضافه یک دوست کارآموزتر از خود طبق معمول آماده باش در سنگرمون( ایستگاه
پرستاری) نشسته بودیم و در حال حل کردن جدول بودم. سرم رو بلند کردم و مشاهده کردم
دختر پسری البته دختر پسر که چه عرض کنم سن و سالشون یه کم از دختر پسرهای امروزی
بالاتر بود، در حالی که دختر کیف دانشجویی بر شانه ی راست داشت و یک کتاب در دست
چپ و دست پسر دور دختر مثل پیچکی گره خورده بود و دختر از دل درد شاکی بود وارد
اورژانس شدن نوبت گرفتن و در سالن انتظار نشستن. پسر دست راستش رو که حدود یک متر
بود، بالای صندلی گذاشت و دختر را همانند گنجشکی بی پناه لابه لای دستان پر قدرت و
آرامش برانگیز خود قرار داد و دخترم سرش رو روی دستان پسر تکیه داد و کم کم سرش از
حد مجاز فراتر رفت و روی سینه ی پسر قرار گرفت!!! سر پسر هم متقابلا مث آهن ربا
خود به خود جذب سر دختر شده و محکم به سر دختر چسبید و هر دو آنچنان به دیوار
روبرویشان خیره شده بودن و سکوت اختیار کرده بودن که گویی در کنار دریا نشسته اند
و غرق امواج دریا اند!!!
منم که دورادور نظاره گر صحنه ی عاشقانه
بودم، تا اینکه منشی محترم صداشون کرد و هر دوتا که انگار در پارک در حال قدم زدن هستن
آسه آسه نزد پزشک رفتن و دختر آنچنان با ناز جواب سوالات پزشک را میداد که پزشک چندبار
به دختر گوشزد کرد که خانم محکمتر حرف بزنید! خلاصه بعد از چند دقیقه پسر با یک
کیسه سرم و آمپول پیشمون اومد و دخترم روی تخت دراز کشید منم سرم رو آماده کردم و
برای وصل سرم بر بالین دختر حاظر شده و دختر به محض دیدن سرم در دستم شروع به
ریختن اشک کرد و از اون طرف پسر هم کلی قربون صدقه دختر میرفت... .
خلاصه با کلی مکافاتو ناز و عشوه های خانم آنژیوکت رو براش فیکس کردم و سرم
تراپی رو شروع کردم و به سنگر برگشتم. چند دقیقه ی بعد متوجه ی صدای دختر شدم!
آنچنان اصوات مختلفی از خودش در میاورد که منم خجالت زده شده بودم! یک آن برگشتم ببینم
چش شده که دیدم دختر در حالیکه دست چپ رو کمی بالاتر از شکم روی قفسه ی سینه قرار
داده پسر هم در حال نوازش کردن دستان دختر است!!! رک بگم منم که بدم نمی اومد دیدی
بزنم هر چند ثانیه یک بار سرم رو 180 درجه میچرخوندم تا هدف رو زیرچشمی با زاویه
35 درجه نگاه کنم اما ایندفعه مشاهده کردم هدف داره کارش به جاهای باریک کشیده میشه!!!!!
منم که دیدم فاجعه در حال وقوع است خجالت کشیدم و سرم رو با سرعت نور به حالت
اولیه برگردوندم و به دیوار روبرو در حالیکه چشمانم از حدقه در اومده بود خیره شدم
و سه چهار بار پلک زدم و پیش خودم گفتم در دیزی بازه حیای گربه کجاست!! البته
ناگفته نماند دیزی خانم که بدش نمی اومد چه برسه به آقا گربهه! یک آن به خودم گفتم
حالشون رو بگیر و از اونجاییکه نمیتونستم به آقا گربهه چیزی بگم برگشتم و به دیزی
خانم با صدای بلند گفتم خانم این چه وضعشه؟؟؟؟ این اصوات چیه که از خودت درمیاری؟؟؟؟
آروم باش! اینجا رو اشتباه گرفتی!
آقا گربهه برگشت و گفت: شمایی که اینجا رو
اشتباه گرفتی لطفا شما آروم باش. منم گفتم والا ما که آرومیم شمایی که گویا نا آرومی!!
حداقل پرده رو بکش. پسر گفت مجبور نیستی نگاه کنی چشمت رو درویش کن منم گفتم فعلا شمایی
که باید چشمات رو درویش کنی و در یک حرکت ضربتی رفتم و پرده رو کشیدم. آقا گربهه که عصبی شده بود پرده رو با شدت
هر چه تمامتر به حالت اولیه برگردوند. طوریکه 7،8 تا از گیره های پرده کنده شد و پرده
روی چوب پرده به صورت نصفه نیمه آویزون موند. منم همونطور که با تعجب و عصبانیت به
پسر خیره شده بودم تو این قیل و قال از نیم رخ یه هاله ی سیاه رو دیدم که دارد وارد
اتاق رختکن برادران میشه که نزدیکه در ورودیه اورژانسه. منم مشکوک شده بودم که ساعت
هشت و نیم شب کی میتونه باشه؟ موضوع دختر پسره رو ول کردم و سراسیمه به سمت سوژه ی
جدید روانه شدم! نزدیکه اتاق برادران که شدم قدم هام رو آهسته برداشتم و جلو در ورودی
اتاق ظاهر شدم و مشاهده کردم یک آقایی لاغر با لباس محلی یه استان دیگه با عجله در
حال زیر و رو کردن کیف برادران محترم و زحمتکش اورژانسه! منم که با دیدن آقا دزده با
اون سیبیلای هیتلریش انگار که خودم در حال ارتکاب جرم هستم رگ گردنم به به لرزه دراومد
و متقابلا آقا دزده با دیدن من زهره ش ترکید!! وقتی ترسش رو دیدم به خودم مسلط شدم
و یه کم از در فاصله گرفتم تا وقت محاکمه کردن آقا دزده احیانا اگر سلاح سرد داشته
باشه راهی برای دفاع داشته باشم.
دست به کمر وایسادم و شروع به محاکمه کردنش کردم و گفتم آقا داری دزدی میکنی؟(با لحنی کاملا ریلکس) در جواب گفت: چند وقت پیش اومدم پیش دکتر برام یک قرصی تجویز کرد از اون روز به بعد دچار توهم شدم الان هم نمیدونم چرا اشتباهی وارد این اتاق شدم!! منم پیش خودم گفتم خودتی!! و بعد گفتم دفعه ی دیگه اگر خواستی دزدی کنی حداقل این لباس محلی رو تن نکن چون آبروی ایل و طایفت رو میبری. منم که دیدم خیلی ترسیده دیگه حراست رو خبر نکردم و گفتم همین حالا برو تا نیروی انتظامی رو خبر نکردم. برگشتم به استیشن. دوباره یاده پرده ی کنده شده افتادم و به آقا گربهه گفتم حداقل پرده رو به گیره ها وصل کن. جواب داد: این کار ما نیس کار امثال شماس. منم که حرصم گرفته بود نیم خیز شدم که برم بزنمش یه دفعه یادم اومد دفعه قبلی هم همین مورد پیش اومد و نزدیک بود به ناکجا آباد کشیده بشم، نشستم و گفتم خب بعد ازینکه سرم دوست دخترت رو از دستش کشیدم زحمت وصل پرده رو بکش. گربهه گفت عمرا!
تو این گیرو داد
صدایی از ته سالن اومد که میگفت: آقای پرستار مشکلی پیش اومده؟ کسی چیزی بهتون گفته؟
بیام سراغش؟ یک لحظه برگشتم که ببینم کیه؟ دیدیم آقا دزده با کمال پر رویی بر روی صندلی
کنار دیوار نشسته و شاهد ماجراس! منم که خشم وجودم رو گرفته بود نیم خیز شدم که
همون مورد قبلی یادم اومد و دوباره نشستم و گوشی رو برداشتم نیروی انتظامی رو گرفتم.
همونطور که در حال صحبت با همکاران انتظامی بودم آقا دزده پا به فرار گذاشتن و آقا
گربهه هم که فکر میکرد من برا اونا با نیروی انتظامی تماس گرفتم گفت: پرستار. سرمش
تا همین جا کافیه باید بریم....
اینم زندگی ماس دیگه!
دوستون دارم
بای
سلام
بله دوستان بعد از اجرای موفقیت آمیز طرح
تفکیک جنسیتی درسراسر اماکن خصوصی وعمومی کشور ؛ به بررسی روند رشد و نمو یک کودک(پسر)
از مهد کودک تا پیری میپردازیم :
اسم کودک را جواد در نظر میگیریم که همراه
با همکلاسی خود به نام رضا در حال برگشت از مهد کودک است.
1)
در مسیر برگشت از مهد کودک :
لضا لضا (همان رضا ) من مامانم میخواد لنج
(گنج) طلا بیاره ها !
رضا : مامان چیه ؟!
2)
3 سال بعد در مسیر رفت به مدرسه داخل سرویس مدرسه
راننده رو به بچه های داخل سرویس :
همه زود چشاشونو ببندن داریم از کنار یه مدرسه
دخترانه رد میشیم!
جواد : رضا رضا ، دختر چیه ؟
3
) 5 سال بعد از 3 سال ؛ زنگ تفریح ؛ مدرسه راهنمایی
رضا : جواد من دیشب از بالای پشت بوم یه چیزی
تو حیاط خونه همسایه دیدم.!!
جواد : چی ؟
رضا : دختر ! دختر ! بالاخره دیدم
جواد : جون مادرت ؟! یالاه بگو چه شکلی هستن
اینا !
4)
4 سال بعد از قبلی! سرکوچه جواد اینا
رضا : جواد چیکار داشتی گفتی زود بیا
جواد : رضا دیشب یکی به گوشیم زنگ زد.
صداش خیلی عجیب غریب بود.
یواشکی حرف میزد و میگفت یه دختره و از من
میپرسید آیا پسرم ؟!
رضا : تو چی گفتی ؟
جواد : گفتم آره پسرم و بعدش دختره غش کرد
!
5
) 6 سال بعد ؛ دانشگاه
جواد : رضا راسته میگند پشت این دیواره پر
از دختره ؟!
رضا : آره منم شنیدم.میشنوی دارن میخندن!
مگه اونا هم میخندن ؟
6
) چند سال بعد ، شب خواستگاری
جواد : ببخشید یعنی الان شما واقعا یه دخترید
؟!
7
) چند ماه بعد ، شب ازدواج
جواد : خوب الان باید چیکار کنیم ؟!
خانم : هیچی دیگه ،خسته ایم باید بخوابیم.شما
هم برو تو اتاق خودت بخواب!
8
) خیلی سال بعد ، دوران کهولت
جواد : دیشب مادر خدا بیامرزم به خوابم اومد
گفت نمیخواهید بچه بیارید ؟
خانم : از کجا بیاریم. تو جهیزیه من که بچه
نبود ، تو چرا نخریدی یه دونه ؟
9)
خیلی سال بعد
نسل ایرانی منقرض شد.
شبتون به شادی و خنده
سلام به خدمت شما سروران گرامی
میخوام توی این پست یه سری چرت و پرت هدفدار تحویلتون بدم:
اولا اینکه خوشحالم از بازگشت غرور آفرین سندمن خان
سالواتوره بعد از دوران سخت وجانگداز تهران گردی به کافه خودمون و اینکه بالاخره
کفش آهنیشون پاره شد و تصمیم گرفت ما کافه ای هارو مهمون طنز منحصر به فردش کنن.(نوشابه
باز کردن برا سندی بسه)
و دوما ازینکه من فعلا و به صورت کاملا موقت یکم(دقت کنید
فقط یکم!) آدم شدم و قراره پست های درست و درمون بذارم لذت ببرین. پس اگه پشت پرده
اتفاقی افتاد من درموردش صحبت نمیکنم. و این موضع تا وقتی که مطمئن نشم کافه هیلتر
نمیشه ادامه داره.(ولی این دلیل نمیشه درمورد مسائل تابلوی جلوی پرده حرف نزنم!)
اینم اولین داستان خودم تقدیم به همه دوستان:
دیشب ساعت2شب کم کم داشت چشم گرم میشد و آماده خواب میشدم
که یهو دیدم یکی داره به شدت در میزنه.منم مثل سگی که قصد پاچه گرفتن داره یورش
بردم سمت در و تنها شانسی که اون فلک زده پشت در آورد این بود که از دم در کنار
رفته بود و قبل ازینکه کتک بخوره فرصت برنداز کردنش رو برام گذاشته بود.
در رو که باز کردم کپ کردم!آره درست دیدم این سندمن یود که
کتک خورده و خونین جلو در بود!عصبی شدم و رفتم جلوش و داد زدم: چی شده؟؟ اونم که از دیدنم با اون وضع خشن تعجب کرده بود
به زور توضیح داد که تو راه برگشتن از سالن فوتبال با یه نفر دعواش شده و اون طرف
هم با دوستاش بوده و خلاصه کتک رو نوش جان کرده!
منم که از شدت خشم مثل لبو سرخ شده بودم دستشو گرفتم و بهش
گفتم: بگو کی بوده تا شیکمشو سفره کنم. سندی هم با تته پته آدرس خونشون رو گفت.
رفتیم در خونه طرف و من چنان با مشت و لگد به در خونشون میزدم که کل محلشون از
خونه هاشون ریختن کف کوچه(فکر کرده بودن زلزله اومده)بعد پسره اومد بیرون و تا
مارو دید پاپیون شد زیر گلوش!آخه ما خیلی بودیم. من بودم، سندی سالواتوره، حاجی
نصرت، علی فرصت آره و اینا خیلی بودیم. منصورمونم بود.کدوم منصور؟ منصور کبیر!
آره دیگه یکی من زدم، یکی سندمن، یکی منصور، که یدفعه یکی
ازون نامردا بی هوا یه مشت خوابوند زیر چشم منصور. منو میگی؟؟ یهو قاطی کردم اینهو
باتیستا همشونو ناک اوت کردم که یدفعه یه نفر ناغافل با چوب کوبید پشت کله من.
دنیا شده بود چرخ و فلک و هی دور سرم چرخ میخورد! نامردا 3تایی ریختن سر منو تا جا
داشتم منو زدن!
خلاصه آقا که شما باشی من به همه گفتم زدم شما هم بگین زده!
یهو یه احساس درد تو پهلوم کردم و چشامو که باز کردم دیدم ننمون
کاملا مهربانانه با یه لبخند ژکوند داره با تمام قدرت تو کلیه و شکمم میزنه و
میگه: امید خیر ندیده درست بخواب داری خرناس میکشی!!! منم طبق معمول فریب خورده
رها شدم! ولی جون شما که میخوام دنیاش نباشه علت این خواب من کنسرو لوبیا و نفاخیش
بود!!
.........................................................................................................................
پی نوشت:
1-توی داستان اسم بچه هارو بردم که براتون جذابتر بشه و اگه
ناراحت شدن ازشون معذرت میخوام.
2-این متنو با لحن لاتی بخونین که خیلی باحالش میکنه.
لینک قسمت اول
لینک قسمت دوم
لینک قسمت اول
لینک قسمت دوم
لینک قسمت اول
لینک قسمت دوم
لینک قسمت اول
لینک قسمت دوم