
برچسب ها : پست های خاطره انگیز , منصور کبیر , در کافه بازاست....بفرمایید یک فنجان لبخند! , نویسندگان کافه جوان , بازگشت کافه , کافه جوان , سایت کافه جوان ,

همیشه میخواستم یه زندگی خوب داشته باشم. شاید زندگی حال حاضرم خوب باشه ولی من حس نمیکنم. آقا حس نمیکنم دیگه... مگه زوره؟! دوست داشتم زندگیم یه جور خاص بود. یه جور خیلی خیلی خاص...ازونا که دیگران تا میبینن میگن کاش زندگی من مثل این آقا خاص بود....ازونا که بعد 60 سال زندگی، میان از آدم درخواست میکنن که داستان زندگیشو تعریف کنه تا چاپ کنن.
زندگی من از اولش یکنواخت شروع شد. مثل بیشتر بچه های دیگه
9 ماهه به دنیا اومدم و لزومی نداره که بگم طبیعی، چون راحت میتونید حدس بزنید.
بیمارستانم به اقلام بالا اضافه کنید!
نمیگم دوست داشتم تو جوب به دنیا بیام ولی خوب تو بیمارستان
هم یکم لوسه....فکر کن توی هواپیما یا وسط گروگانگیری، به دنیا بیای. اصلا زندگیت
ازین رو به اون رو میشه!
بچیگیم هم مثل بیشتر بچه های هم سن و سالم تو خونه، کوچه و خیابون گذشت. اگه این پروسه برعکس اتفاق میفتاد؛ خیابون، کوچه و خونه، الان شما داشتید به داستان یه خلافکار تحت تعقیب که رو سرش کلی پول جایزه گذاشتن گوش میکردید. خیلی دوست دارم پشت این موضوع، این جمله رو هم بگم " از کجا معلوم که الان این قضیه واقعیت نداشته باشه؟!"
ولی همین اول این تضمینو بهتون میدم که واقعیت نداره. یک
درصد هم شک به خودتون راه ندید. من اونقدر زندگیم معمولیه که از اول تا آخرش رو،
دقیقا اون اخرش که می میرم، راحت میتونید پیش بینی کنید. خیلی عادی تو
خواب....خیلی عادیه عادی در سن 80 سالگی تو خواب می میرم. حتی اونقدر بدشانسم که
تو سن 40 سالگی که خیلی خاصه، تو یه حادثه رانندگی یا بر اثر شلیک گلوله در یک
بانک دزدی نمیمیرم.
البته من اون شخصی هستم که میخواد با فردین بازی دزدارو
بگیره و وقتی با 6 تا دزد گلاویز شده یکی از پشت با شاتگان میچپونه تو مغزش و خونش
روی سرو صورت مردم میپاشه.
دیروز برای یه دختری که زندگیش خیلی خاص بود،از زندگی
معمولیم حرف میزدم. چنان محو حرفام شده بود که یاد مایع ظرفشویی افتادم که چرکای روی
ظرفو محو میکرد.چند وقت بود تلویزیون یکسره تبلیغشو نشون میداد.
بعد اون همه صحبت
کسل کننده در مورد زندگی معمولیم، برگشته با کمال پررویی گفته "چه زندگی
معمولی خوبی داری،کاش من جای تو بودم"
یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش کردمو گفتم " آه"
همین....به نظرم همین "آه" کافیش بود. دختره وسط
جنگ به دنیا اومده بود و مامانش مرده بود،باباش معتاد بود،خودش تا بوغ سگ کار میکرد،
ترک تحصیل کرده بود و از سر اجبار میخواست با یه نفر که 30 سال از خودش بزرگتر بود
ازدواج کنه....خیلی زندگیش خاصه...خیلی جالبه....بعد اومده میگه "کاش من جای
تو بودم،زندگی معمولی تورو داشتم"
مسخرست!
کاش میشد ولی نمیشه که عوض کرد و من باید تا 50 سال دیگه صبر کنم تا این زندگی معمولی تو خواب تموم بشه. هر چند فکر میکنم اون دنیا هم از بدشانسی بیفتم تو بهشت و این زندگی معمولی ادامه پیدا کنه!
******
پ.ن1: امیدوارم خوشتون اومده باشه.
پ.ن2:پست خاطره انگیز امروز: کلیک کنید و ببینید
به
نام تنهاترین تنها
داستان طناب دار
_ بنویس....بنویس...بهت میگم بنویس
مثل
همیشه، بدون اینکه صحبتی انجام بده، به صورت وکیل خیره شد.
_
ببین عبدلی، بهتره تعریف کنی چه اتفاقی افتاده...تا کی میخوای حرف نزنی؟
این
سومین بار بود که از سلول به اتاق بازجویی میاوردمش ولی بدون هیچ نتیجه ای دوباره
همون مسیرو برمیگشتیم.
چهره
اش روز به روز پیرتر میشد.... ارزش غمش مثل شراب ناب با گذشت زمان بیشتر میشد.
وکیلش
با چهره ای ناامید به من نگاه کرد و با اشاره سرش به من فهموند که باید عبدلی رو
به سلولش برگردونم.
نزدیک
عبدلی شدم و با دستبند دستشو بستم و گفتم «پاشو آقا عبدلی...مثل اینکه این قصه سر
دراز داره.»
چند
قدم بیشتراز اتاق بازجویی دور نشده بودیم که سکوتو شکست و گفت: « چند روزی بود که
بهش شک پیدا کرده بودم، خیلی کم حرف شده بود. هرچقدر بهش میگفتم موضوع چیه؟ ولی
همیشه با جواب های سربالا،میپیچوند. خیلی دوستش داشتم...اصلا فکر نمیکردم این کارو
باهام انجام بده....»
همونطور
که مبهوت حرفاش بودم،گفتم :« آقا عبدلی میخوای اعتراف کنی برگردیم سمت اتاق بازجویی؟
هان؟»
یه
لحظه به خودش اومدو گفت: «چی؟! اعتراف چی؟ مگه چیزی گفتم بهت؟»
و
بازم سکوت کرد. با این حرفش متوجه شدم که اصلا تو حال خودش نبوده. یک ماهی بود که
به جرم قتل همسرش دستگیر شده بود ولی نه شواهد کافی وجود داشت و نه عبدلی منکر قتل
همسرش میشد.
بهش
نگاه کردم،دیدم به زمین خیره شده ....« 7سال پیش که رفتم خواستگاریش گفت قبلا یکی
رو دوست داشته ولی طرف رفته خارج و دیگه برنیمگرده، منم گفتم خوب، عیبی نداره طرف
رفته...منم چون دوستش داشتم گفتم فراموشش میکنه....زندگیمون خوب بود...چرا ؟من فکر
میکردم که فراموشش کرده...فکر میکردم دوستم داره...چرا اون بی شرف برگشت؟....» دوباره
به خودش اومد و به چشمای من نگاه کرد و مثل مورچه ای که هیچ انگیزه ای برای زندگی نداره،
به حرکتش ادامه داد.
معلوم
بود اصلا متوجه زمان نیست و هرچی تو ذهنش میگذره رو به زبون میاره.
یکی
از دوستام که سر صحنه جرم حاضر بودش، قضیه رو اینجوری برام تعریف کرد
«همسایه
هاش اول صدای دعوا و دادو فریاد رو از خونه شنیده بودن. بعد یک ساعت صدای گریه های
ممتد عبدلی رو میشنون و همین نگرانشون میکنه. بعد چند نفری جمع میشن میرن جلوی در
عبدلی اینا ولی وقتی میبینن درو باز نمیکنه ،با صلاح مشورت ، تصمیم میگیرند به
پلیس زنگ بزنن. پلیس هم وقتی میرسه، مجبور میشه با زور درو باز کنه و داخل بشن.
وقتی
داخل میشن میبینن که عبدلی دراز کش افتاده رو زمین وداره گریه میکنه. جلوشم زنش با
یه طناب که به آویز لوستر وصل کرده، خودشو دار زده. خانومش چند قسمت از صورتش کبود
شده بود و از بینیش روی زمین خون چکه میکرد. معلوم بود قبل اینکه کشته بشه یا خود
کشی کنه،کتک خورده. میگم خودکشی، واسه اینکه بعدا از مسئول پرونده شنیدم که میگفت
اصلا روی طناب یا صندلیی که خانومش باهاش خودکشی کرده بود، اصلا اثر انگشتی از
عبدلی نبوده.»
همین
موضوع پرونده رو نیمه تموم گذاشته بود. ازین موضوع دو ماه گذاشته بود ولی هنوزم که
هنوزه پرونده نصفه کاره مونده بود و عبدلی اصلا در این خصوص با وکیلش صحبت نمیکرد.
_
ببین عبدلی، من دیگه خسته شدم، تو رو دیگه نمیدونم. این آخرین جلسه
بازجوییته....اگه حرف نزنی احتمال 90 درصد دادگاه حکم قتل برات بنویسه و محکوم به
اعدام بشی.
عبدلی
که معلوم بود اصلا متوجه کلیت صحبت ها نشده بود سریع گفت «با چی اعدامم میکنن؟»
_
با طناب دار
یک
لحظه یه لبخند کوچیکی روی لب های عبدلی نشست که لحظه ای بعد جاشو دوباره به همون
غم قدیمی توی چشماش داد.
_
نه خیر...تو خیال نداری واسه زندگیت تلاش کنی....منم هرچقدر زور بزنم نتیجه نمیده.
سرباز ببرش توی سلولش تا روز دادگاه ببینیم خدا چی میخواد.
با
عبدلی توی راهرو ها راه افتادیم که دوباره نا خودآگاه به حرف اومد « یه روز شک
کردم که با هم قرار دارند. رفتم بیرون خونه منتظر شدم و تا دم یه کافی شاپ تعقیبش
کردم. بعد از نیم ساعت حرف زدن به سمت خونه برگشتن. حتما میخواستن با هم کارشونو
تموم کنن. اصلا پای رفتن به خونه رو نداشتم... اصلا جرات اینو نداشتم که برم
بالا...همش میترسیدم نتونم خودمو کنترل کنم. یک ساعت با خودم کلنجار رفتم که متوجه
شدم اون آشغال، از خونه خارج شد. به سرعت وارد خونه شدم. داشت آروم گریه میکرد و
لباساشو میپوشید . وقتی منو دید ترسید...به مِن ومِن افتاد...داد زدم که همه چیو
میدونم و بدون مقدمه بهش حمله کردم... شروع کردم به زدنش.... خون به مغزم اصلا
نمیرسید... زیر دست و پام بود که گفت « مجبور بودم علی....میفهمی...مجبور بودم...
قبل از ازدواجمون ازم فیلم داشت...تهدیدم کرد.... به خدا خیلی دوست دارم
علی...میترسیدم بهت بگم....میترسیدم دیگه دوستم نداشته باشی.....میترسیدم زندگیمون
از هم بپاشه....بهم گفت فقط همین یه باره بعدش فیلمو پاک میکنه....»
عبدلی در حالی که قطره ای اشک از گوشه چشمش جاری بود ادامه داد « کاش بهم میگفت...ای کاش قبل اونکار بهم میگفت...گفتم « اگه قبل این موضوع بهم میگفتی کمکت میکردم و هیچوقت ازت دل نمیکندم ولی الان دیگه دیره.....دیگه دوستت ندارم..... »
شکستنشو
دیدم. رفتم تو اتاقممونو درو از پشت بستم. اومد پشت درو آروم گفت «علی منو ببخش....ببخش
که حریممونو خراب کردم.... » بعد نیم ساعت دیدم که ازت صدایی نمیاد. اومدم
بیرون...چیزی که نباید میشد، شده بود...من کشتمت...منم باید مثل تو خودمو دار
بزنم...... »
و میون گریه هاش شروع به خندیدن کرد.
پایان
27 فروردین 93
اینم حکمت دیه زنان:
زنی رو به خدا کرد و گفت: چرا باید دیه ما نصف مردها باشد؟
خداوند مهربانانه فرمود: بنده ی من!
اگر با کشتن، تو را از شوهرت بستانند،
به او۴۵ میلیون می رسد،
ولی اگر او را بکشند تو صاحب ۹۰ میلیون می شوی
زن خندید و گفت: خدایا حکمتت را شکر!
پول دار :
۱- اگر در مجلسی غذا نخورد می گویند : یا رژیم دارد یا غذاها باب طبعش نیست.
۲- اگر لباسش کوتاه و بی قواره باشد می گویند : معلوم نیست از کدام بوتیک خریده.
۳- اگر پیاده راه برود می گویند : کار عاقلانه ای میکنه پیاده روی برای سلامتی بدن لازمه.
۴- اگر تند تند غذا بخورد می گویند : ببین چه کار واجبی داره که اینقدر عجله می کنه.
۵- اگر از اداره بیرون کنند می گویند : چون مداخلش و عایداتش زیاد بود حسودها برایش زدند.
۶- اگر از خونه بیرون نیاد می گویند : احتیاجی نداره حالا استراحت می کنه.
۷- اگر بمیرد می گویند ؟ حیف شد مرد
بی پول:
۱- اگر در مجلسی غذا نخورد می گویند : بیچاره عادت نداره غذاهای خوب بخوره.
۲- اگر لباسش کوتاه و بی قواره باشد می گویند : نیگاش کن ، لباس به تنش زار می زنه.
۳- اگر پیاده راه برود می گویند : جون سگ داره این همه راه رو می خواد پیاده بره.
۴- اگر تند تند غذا بخورد می گویند : انگار از قحطی برگشته.
۵- اگر از اداره بیرون کنند می گویند : دزدی کرده.
۶- اگر از خونه بیرون نیاد می گویند : لش تن پرور حال کار هم نداره.
۷- اگر بمیرد می گویند : خدا بیامرزدش.
تا حالا این حسو داشتین که دیگه وجود ندارین! یعنی دیگه نیستید...یعنی هیچ نکته مثبت...یک حرکت...یک نشونه....یک چیز مثبت کوفتی از شما دیده نشه،یعنی میخوام خودتونم حس کنید که اون حرکت مثبت نبوده!
من وجود ندارم.....
تو اتوبوس نشستم روی صندلی که به سمت قسمت بانوانه... کسی تو اتوبوس حرف نمیزنه...سکوت محض...ولی نه....صدای موتور اتوبوس هست که اون هم جزئی از سکوت شده.
به قیافه تک تک آدم هایی که میتونم ببینم هر چند ثانیه ای هم که شده چشم میدوزم.
سعی میکنم از قیافه بانوان فاکتور بگیرم....نیمخوام با این وجود که نیستم،انگ هیز بودن بهم بخوره،دنبال دردسر هم نیستم. قیافه آقایون هم بیخیال میشم،میترسم با این وجود که نیستم، به مبارزه ای که فاتح اون کس دیگریست دعوت بشم.
من نیستم.....
من وجود ندارم،اما دخترک به من خیره شده است....من نیستم ولی چشم به من دوخته....خیر
خود درگیری مزمن گرفتم! من حس میکنم که به من خیره شده....ولی چگونه؟!
قصد من جلب توجه نیست...بلکه دیده شدن است.
دیده بشوید بدون آنکه جلب توجه کنید.
وجود داشته باشید بدون آنکه از بدن خود استفاده کنید.
بدون اینکه ابرو بردارید(در خصوص پسرها)......بدون اینکه از 7 قلم آرایش و لباس تنگ استفاده کنید!(در خصوص دختران)
بدون اینکه شلوار و لباس خود را از جبهه های حق علیه باطل تهیه کنید.
دیده بشوید.....با شخصیت و روح خود
من وجود ندارم.....
یعنی قبلا داشتم ولی حالا ندارم
قانون دوم نیوتون در این لحظه برای من صادق نیست:
من نه به وجود آمده ام و نه از بین رفته ام....حتی از جسمی به جسم دیگر هم نرفته ام!
پس صدق نمیکند!
صبر کنید....مثالی نقض برای مثال نقض نیوتون!
من هستم،اما با نوشته هایم...نوشته های من در کافه میماند!
شاید فردا کافه نباشد(هیلتر شود) ولی روی هاردم که هست!
شاید پس فردا هاردم نباشد(بسوزد) ولی روی مغزم که هست!
شاید پسون فردا مغزم نباشد(بمیرم) ولی دوستانم که هستند!
شاید هفته بعد دوستانم نباشند(خدایی نکرده)، ولی..........ولیی دیگر وجود ندارد!
پس این نیز نقضی باشد برای نقض دیگرم!
من وجود ندارم....