
برچسب ها : تولدمه , منصور , منصور کبیر , تولد منصور کبیر ,

با سلام به خدمت سندمن و منصور و کافه چی(پیشکسوتان
کافه) و شما مخاطبان عزیز و گرامی کافه جوان
و اما بعد
من امید هستم نویسنده جدید کافه جوان
از اونجایی که سندی گفته بود نیاز به نویسنده
برای کافه جوان هست منم احساس وظیفه کردم و متعاقبا یه لاشخورم رو شونه چپم نشست و
یه کامنت گذاشتم و اعلام حضور کردم.
طی روند مذاکرتی خیلی سخت با گروه سندی
اینا تصمیم بر این شد که نویسنده بشم! الآن هم من نویسندم!
خب بذارین یکم درمورد مطالبی که میخوام
بگم:اولا سعی میکنم ک جای خالی سندی در عرصه طنز رو پر کنم.
ثانیا:تمام تلاشم اینه که درمورد مسائل
روز مفصل مطلب بذارم.
ثالثا:امید:شما ب روح اعتقاد دارین؟ -بروبچ
خواننده:آره –امید:پس تو روح کسی که برا پستام نظر نذاره!!!لطفا ی کاری کنین که مجبور
نشم آخر پستام اونایی که نظر نمیدن رو نفرین کنم!!
تا پست
بعدی برعکس سندمن خداحافظ
تا حالا این حسو داشتین که دیگه وجود ندارین! یعنی دیگه نیستید...یعنی هیچ نکته مثبت...یک حرکت...یک نشونه....یک چیز مثبت کوفتی از شما دیده نشه،یعنی میخوام خودتونم حس کنید که اون حرکت مثبت نبوده!
من وجود ندارم.....
تو اتوبوس نشستم روی صندلی که به سمت قسمت بانوانه... کسی تو اتوبوس حرف نمیزنه...سکوت محض...ولی نه....صدای موتور اتوبوس هست که اون هم جزئی از سکوت شده.
به قیافه تک تک آدم هایی که میتونم ببینم هر چند ثانیه ای هم که شده چشم میدوزم.
سعی میکنم از قیافه بانوان فاکتور بگیرم....نیمخوام با این وجود که نیستم،انگ هیز بودن بهم بخوره،دنبال دردسر هم نیستم. قیافه آقایون هم بیخیال میشم،میترسم با این وجود که نیستم، به مبارزه ای که فاتح اون کس دیگریست دعوت بشم.
من نیستم.....
من وجود ندارم،اما دخترک به من خیره شده است....من نیستم ولی چشم به من دوخته....خیر
خود درگیری مزمن گرفتم! من حس میکنم که به من خیره شده....ولی چگونه؟!
قصد من جلب توجه نیست...بلکه دیده شدن است.
دیده بشوید بدون آنکه جلب توجه کنید.
وجود داشته باشید بدون آنکه از بدن خود استفاده کنید.
بدون اینکه ابرو بردارید(در خصوص پسرها)......بدون اینکه از 7 قلم آرایش و لباس تنگ استفاده کنید!(در خصوص دختران)
بدون اینکه شلوار و لباس خود را از جبهه های حق علیه باطل تهیه کنید.
دیده بشوید.....با شخصیت و روح خود
من وجود ندارم.....
یعنی قبلا داشتم ولی حالا ندارم
قانون دوم نیوتون در این لحظه برای من صادق نیست:
من نه به وجود آمده ام و نه از بین رفته ام....حتی از جسمی به جسم دیگر هم نرفته ام!
پس صدق نمیکند!
صبر کنید....مثالی نقض برای مثال نقض نیوتون!
من هستم،اما با نوشته هایم...نوشته های من در کافه میماند!
شاید فردا کافه نباشد(هیلتر شود) ولی روی هاردم که هست!
شاید پس فردا هاردم نباشد(بسوزد) ولی روی مغزم که هست!
شاید پسون فردا مغزم نباشد(بمیرم) ولی دوستانم که هستند!
شاید هفته بعد دوستانم نباشند(خدایی نکرده)، ولی..........ولیی دیگر وجود ندارد!
پس این نیز نقضی باشد برای نقض دیگرم!
من وجود ندارم....
سلــــــــــــــــــام...چطورین؟! من برگشتم! میدونم خیلی دلتون واسم تنگ شده بود
! وااااای اینجا چقدر تغییر کرده
!! وقتی اومدم نت که راهو گم کردم! انقدر از این و اون پرسیدم تا بالاخره کافه رو پیدا کردم
!! احمد این تویی
؟! چرا موهات سفید شده
؟!! عصا دستته چرا
؟! کمرتم خم شده که
! این دنیا چه میکنه با آدم...!! سندی رو ببین... سیبیلش در اومده
!! مردی شده واسه خودش
! فک کنم یه نفر سومی هم تو این کافه بود
...!! اها...منصور
! کجاست؟! نگید که...
!! خدا بیامرزدش! جوون خوبی بود.
منصور رو ول کنید بریم سراغ عشق و حال خودمون! اینجانب به همراه پدر و مادر گرامی خود به قصد تفریح به سوی اصفهان حرکت نموده و پس از شش روز به دیار خود برگشتم
! از وضعیت جاده نپرسید که بنده هیچ گونه اطلاعی ندارم! از اول که رفتم تو ماشین بالشت رو گذاشتم ، خوابیدم
! جا تنگ بود ولی به هرحال همونم خوب بود. تنها مواقعی هم که بیدار می شدم توی پمپ بنزین بود. به پمپ بنزین اول که رسیدیم مامانم صدام زد گفت تمپی نمیخوایی بیایی دستشویی؟! گفتم نه. پمپ بنزین دوم: مامان: تمی دستشویی؟ من: نه
!! پمپ بنزین سوم:مامان: دستشویی؟ من: نه
!! مامان: پاشو گم شو برو دستشویی دیگه! اعصاب واسه آدم نمیذاره
. (این روزا دستشویی رفتن هم زور شده
!) خلاصه با هزارجور بدبختی ما رو پرت کرد اون تو! شب رسیدیم اصفهان. از شانس گند ما 6-5 تا از رفیقای بابا اصفهانی ان! قرار بود فقط خونه یکی از دوستای بابام بریم. خلاصه رفتیم خونشون و یه استقبال گرمی از ما کردن که نگو
! خانمش شربت اورد تارف کرد دیدم شربتش سبزه! یه چیزای باریک و دراز سبز رنگی هم روش بود! از رنگ و مدلش خیلی خوشم اومد با اشتیاق یه لیوان برداشتم
. همین که یه قطره خوردم حالم به هم خورد
! یکی نیس بهش بگه آخه کسی خیارسبز رو هم میکنه شربت
؟! خیار سبز رو با سکنجه بین مخلوط کرده یه چی در اومده حالا میخواد به خورد ما بده
! یه دست پختی هم داشت که نگو! فقط جای سندی خالی بود!! خوب بود که از رستوران هم غذا گرفته بودن وگرنه باید گرسنه میخوابیدیم! انقدر دلم به حال شوهرش سوخت
! چی میخوره بدبخت
!! خلاصه شب رو اونجا خوابیدیم و فرداش زدیم به دل بازار
. انقدر همه چی خریدم دلتون بسوزه
!! ظهر هم رفتیم رستوران بعدشم بازار بعدشم رستوران بعدشم لالا!! خلاصه ما با این دو شب کاری نداریم و اما روز سوم
! یکی دیگه از رفیقای بابام خبر دار شده بود که اومدیم اصفهان. زنگ زد به گوشی ددی انقدر اصرار کرد که بساطتون رو جمع کنید و بیایید اینجا. ما هم قبول کردیم. اصلا حال نداشتم. به زور وسایلامو گذاشتم توی ساک
!! وقتی رفتیم اونجا چهارتا چش در اوردم فقط نیگای دور و ورم کردم
! بابا اگه اینا به من میگفتن که یارو خرپوله نمیدونه پولاشو چه جوری خرج کنه که زود تر از همه سوار ماشین میشدم
! یه ویلا اجاره کرده بود خارج از شهر، کنار زاینده رود! وقتی از تو حیاطش رد میشدی بالا سرت انگور اویزوون بود. صاحب ویلا گفته بود انگورا رو نچینید توی باغچه هم نرید. همین که از در رفت بیرون بابام دستاشو قلاب کرد رفیق بابام رفت بالا چندتا انگور چید
! منم دیدم خرتو خره پریدم تو باغچه افتادم به جون زال زالکا
! خلاصه روز و شب جوجه کباب خوردیم! کم کم داشتم تبدیل می شدم به جوجه. بعد از چند روز هم ما رو برد خونه خودش. عجب خونه ای بود
! سه طبقه بود یه طبقه ش خالی بود داد دست ما. چه سالنی داشت
! وقتی میرفتی دست شوییش که دیگه دلت نمیومد بیایی بیرون
! بعدشم رفتیم باغ گل ها. یه یارویی رو دیدم موهاش زرررررد خودشم سفییید!! حس شیشمم گفت خارجیه طرف
! به مامانم چسبیده بودم بذار برم بهش بگم Hello
!! پشت سرش راه می رفتم یهو گوشیش زنگ خورد. گوشی رو ورداشت گفت الو سلام خوبی؟!!! ( عجب دور و زمونه ای شده! یارو تهرانی بود ما رو باش فکر کردیم خارجیه داشتیم واسش تلو تلو میخوردیم
!)
واسه همتونم گز اوردم. واسه منصور هم اورده بودم منتهی الان دیگه خدا بیامرزدش دیگه!!! مال منصور رو بین خودمون تقسیم میکنیم! به قول شاعر که می فرماید:
ای همه وجود من........ ای کسی که پا گذاشتی رو قلب من
ای کسی که در رو بستی به روی من........ درو باز کن!
دستم مونده لای در!!
دلتون شاد و لباتون خندون....
سلام خدمت گوگور مگوری های خودم!!
چیه؟چرا اینطوری نگام میکنید؟!
این قیافه ی من نشان دهنده ی شوقیه که واسه مدرسه دارم!
به من بنگرید! اصلا انرژی مثبت در من موج میزنه!!
سیل نبردتون!!
بچه ها اینم قیافه منصوره ببینید چه ذوقی واسه دانشگاه داره:
....اوا منصور؟! بیدار شو برو دفتر باربی و مداد دارا و سارا بخر واسه دانشگات!منصور:
... الان شما شاهد ذوق فراوانی در منصور بودید!!!
... میریم سراغ سندمن ، مرد شنی!!
... من الان جلو در اتاقشم!
مطمئنم الان با خوشحالی داره کتابای دانشگاشو جلد میگیره تا واسه روز اول دانشگاه حاضر باشه!!...خب دستگیره در رو میگیرم و باز میکنم....سندی؟!
اوا سندی کجایی؟!
فک کنم جلد کم اورده رفته بخره. تازه میخواد کیف و کفش نو هم بخره!...اوفـــــــــــــــــ چقدر هوا گرمه!
پنجره ها رو باز کنم...بچه ها این پایینو نگاه کنید. سندمن جان داره با رفیقاش فوتبال بازی میکنه!!
به به... چه اشتیاقی داره این سندمن !!
بیخیال...میریم پیش احمد بینیم داره چه میکنه!!... آورین اورین
... احمد داری کتاب میخونی؟!! من میدونستم...میدونستم که داری خودتو واسه دانشگاه آماده میکنی
!!رفقا ببیند از الان داره کتابا رو جلو جلو میخونه که بشه رتبه اول کلاس!!
مامانت بهت افتخار میکنه!! حالا ببینم کتاب چی میخونی؟؟؟
....سفیدبرفی و هفت کوتوله!!!
....حالا اینم خوبه از هیچی که بهتره!
منم خیلی اشتیاق دارم واسه مدرسه!!
ساعت 8شب بود. ناگهان صدای زنگ در به گوش رسید. یعنی کی میتونه باشه این وقت شب؟! در رو که باز کردم دیدم بابامه. یه پلاستیک داد دستم گفت بگیرش. بالاخره انتظارت به پایان رسید! بعدشم رفت. بدو بدو رفتم تو اتاق، همش فکر میکردم یعنی چی توشه!! شکلاته؟! لباسه؟!... با ترس و لرز پلاستیک رو باز کردم
...یهو بغض گلوم رو گرفت!! رنگم پرید!! دستام سست شد!!
کتابای مدرسه بود! یه گوشه عین جنازه افتادم و دونه دونه کتابا رو آوردم بیرون و به حجمشون نگاه کردم
. سرگیجه گرفتم! این اموزش و پرورش هم نقطه ضعف من دستش اومده ها! میدونه دین و زندگی تو مغزم نمیره. واسه همین هرسال حجمشو بیشتر میکنه. ما خانواده تن با دین و زندگی مشکل داریم!!
با خالم اینا رفته بودیم باغ تا حال و هوا عوض کنیم. کنار پریسا دختر خالم نشستم و شروع کردیم به آواز خوندن!
بعدشم فقط یه کوچولو غیبت کردیم!
خواستم حال و هوا رو عوض کنم گفتم خب.... دیگه چه خبر؟!! وسایل مدرسه تو آماده کردی؟... یهو عین سگ پرید بهم!!
گفتم چته؟! هار شدی؟!... گفت حالا بعد از مدت ها اومدیم باغ تفریح کنیم. میخوایی همه چی رو خراب کنی؟! حال آدمو به هم میزنی با این حرفات!
گفتم مگه مدرسه چشه؟! این بار دستشو بلند کرد با همون ناخناش چنگ زد به دستم!! سه تا یادگاری رو دستم گذاشت گفت اگه ادامه بدی دهنتو سرویس میکنم!! منم که اعصابم خراب شد 9تا جای چنگ رو بر روی دست هایش به رسم یادبود برجای گذاشتم
!!
رفتم پیش اون دختر خاله که نامزد داره کنارش نشستم. گفتم خب...از کی باید بری داشنگاه؟! آخـــــــی همسر گرامیت رو هم باید ول کنی بری!! دستاشو مشت کرد یکی کوبید تو بازوم گفت خفه میشی یا خفت کنم
؟!( ماشالله دختر خاله های بنده هرکدوم از یکی دیگه پیشرفته ترن
!!)
با خوشحالی دارم میام پیش مامانم میگم مامان مامان... آرزو پیام داد که فردا شب فقط دخترعموها مجردی بریم پارک صفا سیتی! برم؟...گفت برو. بعد نشستیم هی از این در و اون در حرف زدیم...بعد از 20 مین داره میگه مانتوت رو اتو زدی؟! آماده ست؟ گفتم واسه فردا شب؟ اون مانتو آبیه رو می پوشم. گفت نه.... مانتو شلوار مدرسه تو میگم
!! چن دیقه تو شوک بودم بعدش گفتم نخیر!! پا شدم رفتم تو اتاقم.( مامانا کلا میزنن هوا رو طوفانی میکنن!)
خواهرم اومده خونمون رفتم کنارش نشستم باهاش حرف میزنم. بهم گفت امروز چندمه؟ گفتم یازدهم. گفت 20 روز دیگه چندم میشه؟!!( آخه خواهر من، یهو بگو میخوام برم رو اعصابت خودتو خلاص کن دیگه!!)
ساعت 10:30 صبح از خواب پریدم! وحشت کرده بودم اساسی! خواب دیدم که رفتم مدرسه ولی کیفمو یادم رفته با خودم ببرم! بدون اجازه معلم از سرجام بلند شدم پریدم بیرون کلاس تا کیفمو بیارم! وقتی برگشتم تو کلاس دیدم معلم با یه ماژیک قرمز یه منفی گنده که از شیش فرسخی به چشم میخورد جلو اسمم گذاشته!!
آخه چرا این کارو با من میکنید؟! چرا میرید رو اعصابم؟! از جون من چی میخوایید؟! به قول منصور طاقت بیار!!! طاقت بیار!!
و به قول شاعر که می فرماید(شاعر این بار شعر نیمایی می فرماید)
بیا به آرامش فکر کنیم، به زیبایی، به عشق
به بهشت،به درک، به جهنم،
به تو چه،به من چه
برو اعصاب ندارم!!!
مثل اینکه حال شاعر هم خرابه!!!
کیفتون پر از کتاب و دستتون پر از مداد!! گودلاک!!
انیوااااااااا....!!! کره ای رو حال کردین؟!نه حال کردین؟! خداییش حال کردین؟! کنچانا؟!! وااااااااای دوباره کره ای پروندم
!ببخشید من این روزا خیلی جوم گرفته!چطورین؟ من فدای.....!! خواستم فداتون شم ولی میدونستم که اگه من نباشم زندگیتون تلخ9 میشه! تمرکزتونو از دست میدین!گوشه گیر میشین! افسرده میشین! بعدشم خودکشی میکنید!
خواستم بگم سندی فداتون شه ولی میدونستم اگه اون بره درواقع مردی بزرگوار رفته و جای خالیش توی کافه حس میشه
! خواستم بگم احمد فداتون شه ولی متوجه شدم نــــــــــــــــه...!! من بهش احتیاج دارم! آخه هنوز راه درمانی برای این بیماری جدانویسی حروف اسمش پیدا نشده خواستم روش آزمایش کنم
! خواستم بگم منصور فداتون شه ولی متوجه شدم...نه مشکلی نیس! منصور هیچ خاصیتی نداره! بنابراین منصور فدای تک تک شما!!
دقت کردین بود و نبود این داداشای بزرگتر بدبختی و فلاکت به همراه داره؟! واسه ترخیصش از سربازی اون همه مهمونی که اومدن خونه کم بود تازه مامان واسش ختم انعام هم تو خونه گرفت
!!! انگار دنیا رو متحول کرده!! همش یه سال و نیم پادگان بوده! یکی یه دونه ست دیگه! دل میگه بزن...(باکمال پوزش دل غلط میکنه چیزی بگه).
ساعت 12 ظهر بود...متوجه شدم یکی داره رو تخت هولم میده میگه پاشو...پاشو که لنگ ظهره! پاشو یه خودکار با کاغذ بردار بیار! بنده هم همونطور که موهام جلو چشام ریخته بود پا شدم خودکار و کاغذ رو آوردم گذاشتم کنار مامی. گفت بشین اینایی رو که بهت میگم یادداشت کن. یه خمیازه کشیدم،موهامو زدم کنار گفتم بگو
. بنویس زن سهراب به همراه دخترش 2تا،اشرف 2تا،عشرت یکی،عفت 2تا!! (تازه فهمیدم واسه روزی که ختم انعام داریم تو خونمون، خانوم قراره غذا به مهمونا بده) یه برگه A4پر شد. مامان ورداشت که تعداد غذاها رو بشماره! بعد یه ربع گفت 176تا ظرف! چشم چهارتا شد گفتم چی چی رو 176تا
؟! بده من بینم! شمردم دیدم مامی جون یه اشتباه بسیار کوچولو کرده و 276تا رو 176تا دیده
!! همین که بهش گفتم یه جا خشکش زد. گفت یه 2میلیون تومنی رو آبیم.(خواستم بهش بگم چی بپوشمـــــــــــا! ولی گفتم مثل اون روز قاطی میکنه
)منم در این مدت دختر بد شدم اصلا به مامانم کمک ندادم
! انقدر حال داد...همه کارا رو مامانم کرد!
و اما روز موعود فرا رسید! دخمل گل شدم ساعت9:30 از خواب بیدار شدم، یه لباس خوشکل پوشیدم، آبم زدم به صورتم رفتم تو اتاق. دوتا مامان بزرگا اومده بودن بسیار مودبانه سلام کردم و رفتم نشستم
. یهو یکی از مامان بزرگام گفت حالا زود بود یکم میخوابیدی
!(چه نسلی هستیم ما؟! نسل جوان باید تا لنگ ظهر بخوابه! همین درسته!
) بعدشم همگی با هم رفتیم میوه ها رو تو ظرف گذاشتیم! سپس مامان جون زحمت کشیدن و همه میوه ها رو بردن به اتاق بنده! 236تا ظرف میوه تو اتاق من بود! اتاقم همچین بوی گند موز گرفته بود که هرکی ندونه فک میکنه تو این اتاق میمون زندگی میکنه
!(البته دور از جونم). با ورود میهمانان مامی اون کمک ندادن بالا رو از تو حلقوم من کشید بیرون! شربت تعارف کردم، لیوانا رو شستم،چندین بار 12 پله رو بالا پایین کردم تا ظرفای غذا رو بیارم،جارو برقی کشیدم، مس سابیدم،کهنه بچه شستم، یخ حوض شکستم
! دستامو ببینید! پینه بسته
!آخه چقدر کار؟!!! اخر سر هم همسایه مون قند آورده واسه مشگل گشا!!!آخه کی قند رو میکنه مشگل گشا
؟!! منم یه مشت برداشتم دادم یه پریسا(دختر خالم) گفتم بخور مشگل گشاست. ایشالله خدا شفات میده
! یه کیلو هم ورداشتم واسه منصور آخه گفته بود 4تا نخ بیشتر مو نداره گفتم شاید فرجی شد و خداوند تخمی در سر او قرار داد و از آن مویی روید و بدین وسیله بختشم باز شد!(منصور واست پست کردم.میرسه به دستت طاقت بیار)
آخر شب که مهمونا رفتن بنده رفتم تو اتاقم دیدم یه چیزی رو میز گذاشته که داره چشمک میزنه! هی میگفت تمپتر بیاااااااااا! بیا منو بخور
!!! رفتم جلو.........واااااااااای چه قیافه ای داشت! دهنمو باز کردم یکی گذاشتم تو دهنم! عجب شیرینی بود! نصفشو خوردم. هنوز یه ظرف پر مونده! اگه خدا بخواد با اونا هم اختلاط میکنیم! خیالتون راحت واسه شما هم میذارم. اینا رو ول کنید..... دستام پینه بسته!! سندی دستامو ببین! احمد بیا ببین دستام پینه بسته! منصور تو مهم نیستی برو منجتو بازی کن تو کار بزرگترا بازی نکن!! ثنا جون دستام خفن پینه بسته!
به قول شاعر که می فرماید:
ای که از درد دلم با خبری...........قرص دل درد مرا کی میخری؟!!
دلتون شاد و لباتون خندون....بدرووووووووووود
سلام بکس! (معمولا تو چت روم اینجوری سلام میکنیم!)
شما ها به اضافه ی خدا همتون شاهد بودین که با استناد به آخرین پستم ، من نمیخواستم تا پایان امتحانام پست بذارم و فقط به نظرات محبت آمیز شما جواب میدادم و به کافه چی در جذب نویسنده جدید کمک میکردم. در راستای همین اقداماتم به محبت آمیز ترین نظر یکی از خوانندگان ثابت مون برخوردم. البته این نظر خصوصی بوده و شما نمیتونید ببینید. به نظر های خصوصی هم که نمیشه جواب داد. ولی من میخوام به این نظر جواب بدم. از این رو متن نظرو همینجا نشون میدم و بهش جواب میدم:
((ببین بذار یه چیزی بهت بگم
سعی کن مطالبی بذاری که حداقل یه کم به درد کسی که می خونه و می بینه بخوره.
بعضی از پستات خیلی بی معنی و مسخره ست
امید وارم که جنبه انتقاد داشته باشید
تو بعضی از عکسایی که می ذارید تجدید نظر کنید))
این نظر رو پست منصور بوده (امام هلال احمر). پس مخاطبش من نبودم. اما پی گیریش میکنم. شاید شما فکر کنید شما هرچی نظر میدین ما با مسخره بازی یه جوابی بهش میدیم و دایورتش میکنیم رو کتف مبارک! ولی اصلا اینجوری نیست. حداقل درباره من اینجوری نیست. این نظر از سر دلسوزی بوده و برای پیشرفت وبلاگ بوده. پس خیلی محبت آمیزه و جای تشکر داره از این خواننده عزیز. اما مخاطب این نظر کسی نیست جز آقای منصور! اگه به پست های اخیر منصور نگاه کنیم متوجه میشیم که به چند دلیل داره پست میذاره : 1- به روز بودن وبلاگ (البته دستش درد نکنه) 2- قسمت کردن مطالبی که به نظر خودش جالبه با خوانندگان 3- رفع تکلیف 4- بیشتر بودن تعداد پست هاش نسبت به من ( تو وبلاگ قبلیمون تعداد پست های من با فاصله از منصور بیشتر بود و فکر میکنم این موضوع توش عقده ایجاد کرده. آخه منصور ! مگه قرار نبود تو این وبلاگ برامون مهم نباشه پستای کی بیشتره؟ مگه قرار نبود اولویت با کیفیت باشه نه کمیت؟) پست های اخیر منصور خیلی بار فنی نداره و این در این وبلاگ اولین باره که داره همچین اتفاقی میفته و این خیلی شرم آوره که کسی با سابقه وبلاگ نویسی من یا منصور دست به گذاشتن همچین پستایی بزنه. قرار نبود هیچ کدوممون پست ضعیف بذاریم و تا اینجا هم خیلی حرفه ای کار کرده بودیم. من در اولین اقدام با خود منصور صحبت کردم (در واقع دعوا کردم) که چرا سطح وبلاگو آورده پایین؟ خودش هم قبول کرد که دو سه تا از این پست های آخرش اصلا جالب نبوده. و این خیلی خوبه که خودش قبول کرده. جا داره من به این خواننده عزیز بگم که ما خیلی با جنبه ایم و خیلی بیشتر انتقاد پذیر هستیم. لطف کنید باز هم از ما انتقاد کنید. ما با کتف باز ( ببخشید! با روی باز!) پذیرای نظرات شما هستیم و در راستای بهبود کیفیت فنی وبلاگ از هیچ اقدامی فروگذار نمیکنیم.
اما آدم نباید همش چیزای منفی رو ببینه (قابل توجه دوست آلمانی من! یا حداقل اون دوست من که شبیه آلمانیاس!) ما نظرای خوب رو هم انعکاس میدیم! نظری که براتون مینویسم رو یه دوستی به نام احمد لطیفی از اراک برمون فرستاده ( از اون فرم پایین وبلاگ که برای صحبت با مدیره) :
((سلام جوونا از این که کافه به این زیبایی طراحی کردید یه دنیا ممنون خیلی باحالین دمتون گرم ))
من واقعا از این دوستمون به خاطر این پیام امیدوار کننده ش تشکر میکنم و دستشو به گرمی میفشارم (به قول فردوسی پور!) در کنار انتقاد هاتون از این پیام های امیدوار کننده هم برامون بفرستین جای دوری نمیره!
به آخر پست رسیدیم و وقتشه که من بگم از من نکن خدافظی!
---------------------------------------------------------
پی نوشت : یه نکته رو باید یاد آور شم و اونم اینه که منصور خیلی محبت کرد و اون پست های ضعیف رو پاک کرد. من صمیمانه ازش تشکر میکنم و دستاشون به گرمی میفشارم. امیدوارم به خاطر دعوایی که کردیم از من ناراحت نشده باشه چون من به خاطر پیشرفت وبلاگ و حفظ آبروی خودش به عنوان یه نویسنده حرفه ای اون حرفا رو زدم.